اولین آشنایی من واون تو همین مرکزشهربود ...
می گفت : خون پدرم تو این شهر ریخته شد ! پدرم تو دوران جنگ اینجا شهید شده .
گفتم پس شما هم حق آب وگل دارید ؟
لبخندی زد و گفت : اینجا هم جزئی ازخاک وطنمه ...
آخرین باری که دیدمش بازم همین جا بود .
- از آشنایتون خوشحال شدم آقای ....! ،
راستش فکر نمی کردم که مردم خرمشهر این قدر مهربان ومیهمان نواز باشن !
گفتم : و به نظر من این بزرگترین نقطه ضعف ما خرمشهریهاست !
اگه این سادگی و مهربانیمون نبود این همه بهمون ظلم وستم نمی شد.
- نفرمایین آقا ...
تاریخ شهرشما سرشار از ایثار و گذشته و این نشانه ایمان و وفاداری مردم به ائمه واسلامه ،
من خوشحالم که پدرم تو این نقطه از وطن به شهادت رسیده .
و در حالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت :
خواهش میکنم این هدیه ناقابل رو از من قبول کنید .
وقتی که جعبه رو باز کردم ...
شگفت زده شدم !
"ساعت مچی مردانه "
حالا چرا ساعت ....؟
اون رفت و من ماندم با باری از اندوه و غم که چرا شهر ....؟!!!
نویسنده : "سید حمید موسوی فرد"
خرمشهر 1394/02/04 24 آوریل 2015